Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


تـاواـنـ♥ قــــ ـ ـ♥لـبـ شکـســ ـ ـ تـهـ

به همه چیز عادت می کنیم

به داشته ها و نداشته هایمان

خیلی طول نمی کشد که 

جلوی آینه زل بزنی به خودت

موهایت را کنار بزنی 

و با خودت بگویی

اصلا مگر داشتی اش

مگر از اول بود ؟! 

که بودن و نبودنش مهم باشد …


+نوشته شده در یک شنبه 7 تير 1394برچسب:,ساعت13:35توسط Alireza | |

مرا که میشنـاسی؟! خودمم

کسی شبیه هیچکس!

کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی

مهربان، صبور، کمی هم بهانه گیر 

اگر نوشته هایم را بیابی ، منم همان حوالی ام!!

برای نمایش بزرگترین اندازه كلیك كنید

دری هستم

که می‌توانست به آسمان باز شود

اگر لولایش به زمین

چفت نبود...

+نوشته شده در یک شنبه 7 تير 1394برچسب:,ساعت13:31توسط Alireza | |

 

پبمان با من ای مهربانترین

و بدان که بی دلیل تر از تمام دلیلها
........

" دوستت دارم "

که دوست داشتن را دلیلی نیست

 

+نوشته شده در دو شنبه 4 خرداد 1394برچسب:,ساعت22:17توسط Alireza | |

بگذاریدقلم بنویسد باردیگر........

بالهارابگشایید آسمان ابی ست

بگذاریدقلم بنویسد

یاکه اصلافریاد

چترهارابازکنید

بگذارید

جغدهاتماشابکنند

+نوشته شده در دو شنبه 4 خرداد 1394برچسب:,ساعت22:16توسط Alireza | |

من از چشمات دل کندم
با اینکه زندگیم بودی
میدونستم یه روزی میری
ولی نه به همین زودی
من از رویات خط خوردم
من از چشمه تو افتادم
چقد اسون دل کندی
چه راحت بردی از یادم

به دنیای تو وابستم
ولی رد میشیم از حسم

باید باور کنم رفتی؟
میدونم اخره قصه ست.

+نوشته شده در پنج شنبه 17 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت20:37توسط Alireza | |

از خودم دور میشوم
تا به تو نزدیکتر باشم
این روزها . . .
" خیال "
تنها راه با تو بودن است !

thumb_HM-20133450320090724631385810189.6

+نوشته شده در پنج شنبه 17 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت20:36توسط Alireza | |

مهم نیست ڪه دیگر بآشـے یآ نه...
 
مهم نیست ڪه دیگر دوسم دآشته بآشـے یآ نه
 
مهم نیست ڪه دیگر مرآ به خآطر بیآورے یآ نه
 
مهم نیست ڪه دیگر تورآ بآ دیگرے میبینم یآ نه
 
مهم اینست ڪه زمآنے که تنهآ میشوے ...
 
زمــآنـے ڪه دلت گرفت 
 
چگونه و با چه رویـےسر به آسماטּ بلند میڪنـے و میگویـے :
 
خدآیا مـטּ ڪه گنآهـے نڪردم !!!
 
 پس چه شد ...
 
1399197839545323.jpg

+نوشته شده در پنج شنبه 17 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت20:35توسط Alireza | |

همــه چیــز سـاده استــــــ
زنـدگــی... عشــق...
دوستـــــــ داشتــن... عـادتــ کــردن...
رفتــن... آمــدن...
امــا چیــزی کـه ســــــاده نیستـــ
بـاور ایـن سـاده بـودن هـاستـــــــــــ...
 
f1c125e22ad9c91640d71a208a8262ee-425

+نوشته شده در پنج شنبه 17 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت20:32توسط Alireza | |

آرامشــی می خواهم...

خلوتــی می خواهم...

تــو باشی و من  در کنار هـــــم …
تو …

سکوت کنــی…

و مــن

گوش کنم ..!

62300948354521503051

+نوشته شده در پنج شنبه 17 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت20:31توسط Alireza | |

اگر میبینی‌ هنوز تنهام !
بخاطر عشق تو نیست ....
من فقط میترسم ؛

میترسم همه مثل تواشند........

1234545trt34234.jpg

+نوشته شده در پنج شنبه 17 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت20:28توسط Alireza | |

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد . مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : « ماشین من خراب شده . آیا می توانم شب را اینجا بمانم ؟ » رئیس صومعه بلا فاصله او را به صومعه دعوت کرد . شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند . شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید . صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند : « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی » مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد . چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند . آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید . صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند : « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی » این بار مرد گفت « بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم . اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم ؟ » راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی . وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد . » مرد تصمیمش را گرفته بود . او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد . مرد گفت :‌ « من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶,۲۸۴,۲۳۲ عدد است و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹,۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد » راهبان پاسخ دادند : « تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم . » رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : « صدا از پشت آن در بود » مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت : « ممکن است کلید این در را به من بدهید ؟ » راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد . پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند . راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد . پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت ، او بازهم درخواست کلید کرد . پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت . و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت . در نهایت رئیس راهب ها گفت :« این کلید آخرین در است . » مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت . او قفل در را باز کرد . دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد . چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود . . . . . . . . . . . . اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید . . . :biggrin:

+نوشته شده در چهار شنبه 6 اسفند 1393برچسب:,ساعت20:58توسط Alireza | |

این داستان رو یکی از دوستام برام تعریف کرده و قسم خورد که واقعیه ، دوستم تعریف می ‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدریشون تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد ، یاد باباش افتاده که می گفت ؛ جاده قدیمی باصفا تره و از وسط جنگل رد می شه !

 این ‌طوری تعریف می ‌کنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد

وسط جنگل ، داره شب می شه ، نم بارون هم گرفت . اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم از موتور ماشین سر در نمی آرم !

 راه افتادم تو دل جنگل ، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم . دیگه بارون حسابی تند شده بود
با یه صدایی برگشتم ، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌ صدا بغل دستم وایساد . من هم بی ‌معطلی پریدم توش . این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم ، وقتی روی صندلی عقب نشستم ، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر که دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست !

خیلی ترسیدم ، داشتم به خودم می ‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی ‌صدا راه افتاد

هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه ! تمام تنم یخ کرده بود. نمی ‌تونستم حتی جیغ بکشم

 ماشین هم همین طور داشت می ‌رفت طرف دره ، تو لحظه ‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم

 همون موقع یه دست از بیرون پنجره ، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده ، نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می ‌رفت ، یه دست می ‌اومد و فرمون رو می ‌پیچوند

 از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم ، در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون ، این قدر تند می ‌دویدم که نفس کم آورده بودم ، دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد . رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین  …

بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم ، وقتی تموم شد تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو

 

 یکیشون داد زد : محمد نگاه کن ! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود !

+نوشته شده در چهار شنبه 29 بهمن 1393برچسب:,ساعت21:4توسط Alireza | |

 

 

عشق مثل مرگه، همه چیز رو تغییر میده!!!

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

در مقررات عشق به عنوان یک چیز مهم و بزرگ یاد میکنی، و شیطان از عشق دوری میکند و می گوید: از اختراعات فرشتگان است.
*******************************************************
عشق، وسیله ی رسیدن به خداست.
*******************************************************
تنها، عشق است که حیات معشوق رو تشکیل میده، وگرنه باقی بهانه ای بیش نیست.
*******************************************************
پسران عشق رو به بازی میگیرند، دختران با عشق بازی می کنند.
******************************************************
عشق، وسیله ای است که، تمام دردسرهای کوچک رو به ی دردسر بزرگ تبدیل میکنه.
******************************************************
عشق، وقتی شدید و قوی می شود که در راه با سختی و شکنجه ها تصادف کنه.
******************************************************
عشق، دردی است کگه درمان نداره.
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
آن که عشق می کارد، اشک درو میکند.
 

+نوشته شده در سه شنبه 23 دی 1393برچسب:,ساعت20:11توسط Alireza | |

عشقی که با اشکهای چشم شستشو بشه، همیشه پاکیزه و زیبا هستش.
****************************************************************
غایب بودن موجب تشدید عشق و حصور داشتن باعث تقویت آن می شود.
****************************************************************
عشق، تاج زندگانی و سعادت جاودانی است.
****************************************************************
عشق، مراحلی دارد که در زندگی تا خدا هم می رسد.
****************************************************************
عشق شیرین تر از ازدواج است، برای اینکه رمان هم شیرین تر از تاریخ است.
****************************************************************
عشق، معمار عالم است.
****************************************************************
عشق را، غیبت های کوچک تحریک کرده، و غیبت های بزرگ می کشد.
****************************************************************
عشق و سرما خوردگی را نمی توان پنهان کرد.
****************************************************************
عشق،تنها چیزی است که زندگی را چون روز روشن می سازد.
****************************************************************
                                        عزیزم دوستت دارم همین

+نوشته شده در شنبه 20 دی 1393برچسب:,ساعت19:34توسط Alireza | |

آدم عزیزانشو فراموش نمی کنه، بلکه به ندیدنشون عادت می کنه... تقدیم به کسی که عادت به ندیدنش مثل فراموش کردنش غیر ممکنه.

+نوشته شده در پنج شنبه 18 دی 1393برچسب:,ساعت16:15توسط Alireza | |

صفحه قبل 1 ... 27 28 29 30 31 ... 38 صفحه بعد