به همه چیز عادت می کنیم
مرا که میشنـاسی؟! خودمم دری هستم
بگذاریدقلم بنویسد باردیگر........
من از چشمات دل کندم
از خودم دور میشوم
آرامشــی می خواهم...
اگر میبینی هنوز تنهام !
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد . مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : « ماشین من خراب شده . آیا می توانم شب را اینجا بمانم ؟ » رئیس صومعه بلا فاصله او را به صومعه دعوت کرد . شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند . شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید . صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند : « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی » مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد . چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند . آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید . صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند : « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی » این بار مرد گفت « بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم . اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم ؟ » راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی . وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد . » مرد تصمیمش را گرفته بود . او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد . مرد گفت : « من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶,۲۸۴,۲۳۲ عدد است و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹,۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد » راهبان پاسخ دادند : « تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم . » رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : « صدا از پشت آن در بود » مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت : « ممکن است کلید این در را به من بدهید ؟ » راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد . پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند . راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد . پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت ، او بازهم درخواست کلید کرد . پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت . و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت . در نهایت رئیس راهب ها گفت :« این کلید آخرین در است . » مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت . او قفل در را باز کرد . دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد . چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود . . . . . . . . . . . . اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید . . . :biggrin:
این داستان رو یکی از دوستام برام تعریف کرده و قسم خورد که واقعیه ، دوستم تعریف می کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدریشون تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد ، یاد باباش افتاده که می گفت ؛ جاده قدیمی باصفا تره و از وسط جنگل رد می شه ! این طوری تعریف می کنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد … وسط جنگل ، داره شب می شه ، نم بارون هم گرفت . اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم از موتور ماشین سر در نمی آرم ! راه افتادم تو دل جنگل ، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم . دیگه بارون حسابی تند شده بود … خیلی ترسیدم ، داشتم به خودم می اومدم که ماشین یهو همون طور بی صدا راه افتاد … هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه ! تمام تنم یخ کرده بود. نمی تونستم حتی جیغ بکشم … ماشین هم همین طور داشت می رفت طرف دره ، تو لحظه های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم … همون موقع یه دست از بیرون پنجره ، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده ، نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می رفت ، یه دست می اومد و فرمون رو می پیچوند … از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم ، در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون ، این قدر تند می دویدم که نفس کم آورده بودم ، دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد . رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین … بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم ، وقتی تموم شد تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو … یکیشون داد زد : محمد نگاه کن ! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود !
عشق مثل مرگه، همه چیز رو تغییر میده!!! &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
عشقی که با اشکهای چشم شستشو بشه، همیشه پاکیزه و زیبا هستش.****************************************************************غایب بودن موجب تشدید عشق و حصور داشتن باعث تقویت آن می شود.****************************************************************عشق، تاج زندگانی و سعادت جاودانی است.****************************************************************عشق، مراحلی دارد که در زندگی تا خدا هم می رسد.****************************************************************عشق شیرین تر از ازدواج است، برای اینکه رمان هم شیرین تر از تاریخ است.****************************************************************عشق، معمار عالم است.****************************************************************عشق را، غیبت های کوچک تحریک کرده، و غیبت های بزرگ می کشد.****************************************************************عشق و سرما خوردگی را نمی توان پنهان کرد.****************************************************************عشق،تنها چیزی است که زندگی را چون روز روشن می سازد.**************************************************************** عزیزم دوستت دارم همین |
About
گفتن:بخور به سلامتی اونایی که دوسشون داری به لبم نزدیک کردم ولی نخوردم گفتم:به سلامتی اونایی که با وجودشون نفس میکشم. گفتند:نخورردی؟؟؟ گفتم سلامتی اونارو توی پاکی میخوام نه توی مستی..... -------------------- ﺑـﺎﻻﺧــﺮﻩ ﯾﮑـ ﺭﻭﺯ ﺑـﻪ ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﻣﯿﺮﺳﻢ... ﺩﺭ ﺻـﻒ ﺍﻭﻝ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻠـﻮﺗـﺮ ﺍﺯ ﭘﯿـﺶ ﻧﻤـﺎﺯ می ایستم و ﻫـﻤـﻪ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﺍﻗﺘــﺪﺍ ﺧـﻮﺍﻫﻨـﺪ ﮐـﺮﺩ ... ﻥَﻤـﺎﺯ ﮐِﻪ ﺗـﻤﺎﻡ ﺷد، ﻫـﻤﻩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ـ ﻣـﻦ ﺧﻮﺍﻫﻨـﺪ ﺁﻣـﺪ، ... ﭼﻘـﺪﺭ ﻋـﺰﯾـﺰ ﺧـﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ. ﺑـﻌـﺪ ﺍﺯ ﭼﻨــﺪ ﻗـﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﻨـﺪ، ﮐﺴﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﻧـﺪ : ﺑـﻠﻨــــﺪ ﺑﮕــــﻮ ﻻ ﺍِﻟـﻪ ﺍِﻟَﺎ ﺍﻟﻠّﻪ اولین کسی که عاشقش میشی دلتو میشکونه و میره . دومین کسی رو که دوست داشته باشی و از تجربه قبلی استفاده کنی دلتو بدتر میشکنه و میزاره میره . بعدش میای دیگه هیچ چیز واست مهم نیست و از این به بعد میشی اون آدمی که هیچ وقت نبودی . دیگه دوست دارم واست رنگی نداره .. و اگه یه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو میشکونی که انتقام خودتو ازش بگیری و اون میره با یکی دیگه … اینطوریه که دل همه آدما میشکنه و عشقی وجود نخواهد داشت . *+*+*+*+*+*+ خیانت تنها این نیست كه شب را با دیگری بگذرانی ... خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد ! خیانت تنها این نیست كه دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ... خیانت میتواند جاری كردن اشك بر دیدگان معصومی باشد ......................................... ................................... .............................. ....................... ............... ......... .... .. . کاش می دانستم پس از مرگــــم،اولین قطره اشک بر چشمان چه کسی جاری خواهد شد و آخــــرین سیاهپوشی که مرا فراموش خواهد کــــرد چه کسی است ؟ تا قبل از مرگــــم جانم را فدایش کنم...
مهر 1395 شهريور 1395 تير 1395 خرداد 1395 ارديبهشت 1395 اسفند 1394 بهمن 1394 دی 1394 آذر 1394 آبان 1394 مهر 1394 شهريور 1394 مرداد 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 اسفند 1393 بهمن 1393 دی 1393 آبان 1393 تير 1393 بهمن 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 Authorsلیلی Links
fereshtehgham تبادل لینک هوشمند SpecificLinkDump
ساختن وبلاگ |